مبینامبینا، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره
مه یاسمه یاس، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 1403 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

✿◠‿◠ پری رویاهای من ✿◠‿◠

مادرانه من برای سه تا فرشته

رد پای بهار

  زندگی، از نفس‏های معتدل بهار می‏تراود و در سفره گلدار هفت سین دمیده می‏شود؛ سفره‏ای که در آن ماهی قرمزی، تکرار تازه زندگی را میان تنگ کوچکی از آب گوشزد می‏کند. می‏توان با گیسوان شانه خورده سبزه‏ای جوان که تکه‏ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه ‏های نو» را که در کنار سفره برق می‏زنند و بوی عید می‏دهند، در دست‏های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد. هر رفتنی را آمدنی است و هر آمدنی را رفتنی؛ چنان‏که زمستان می‏رود و بهار می‏آید، شب می‏رود و روز می‏آید؛ ما نیز روزی به جهان می‏آییم و ناگزیر ب...
20 اسفند 1391

مادرانه های من برای دخترم

  دخترکم شاید الان کنار در گریه کنی بگی چرا کمکم نمیکنی  وقتی مادر شدی میفهمی من چرا کنار درمیستم و میگم آفرین خودت بپوش . دلم میگه هزار بار که ایندفع توی پوشیدن لباس کمکمش کنم دفع بعدی خودش میپوش . اما عقل چیزدیگه ای میگه . ومن چون دوست دارم بیشتر میخوام خودت بتونی انجام بدی دیروز تو مهمونی دیدم یک بچه 10 ساله نمیتونه میوه پوست بکنه داده به مامانش گفتم وقتی میره مدرسه براش میوه نمیزاری گفت چرا خودم پوست میکنم به نظر من این مهربونی نیست ....   تولد یک پروانه مردی یك پیله پروانه پیدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. یك روز سوراخ كوچكی در آن پیله ظاهر گشت مرد كه این صحنه را دید به تماشای منظره نشس...
14 اسفند 1391

روزهایی که دیگه بوی غربت گرفته

سلام گلم شاید وقتی اینها رو بخونی یادت نیاد که چقدر گریه کردی به خاطر دوستات و همه وابستگیهایی که توی شهر زادگاهت داری هر روز که از مهد میارمت میگی فردا میام مهد؟ کاش بهت نمیگفتم ماه دیگه از شهر میریم اینجوری کمتر غصه میخوردی . دیروز پیش مربیت بودم گفت : که چطور نگرانی و دوست نداری بریم . اما چه کنم بهانه زندگیم مجبوریم بریم شاید اونجا با خانواده پدری هم روزهای خوبی داشته باشی با عمه هات وعمو هات ، اما فعلا که رفتن برات شده کابوس نمیدونه چطوری برات توضیح بدم . امیدوارم این دلتنگیها خیلی زود تمام شه گرچه خودم هم مثل تو فکر میکنم دوری از مامان و آقاجون برام قابل تحمل نباشه گلم، اینروزها مشغول جمع آوری اسباب منزلیم نمیتونم برات زیاد بنویس...
7 اسفند 1391

هنرمند کوچلو خودم

سلام نفس زندگیم چند مدتی این قاب شیشه ای که خاطراتت توش مینویسم خراب شده بود که به لطف پدر گرامی درست شد. شاید بعدها گله کنی که چرا زود به زود لحظه های زیبای با تو بودن ثبت نمی کنم گلم وقتی کنارتم آنقدر زود میگذرد که فرصتی برای تنها ماندن ندارم . دختر گلم 22 روز که کنار همستیم ولی فردا قرار باباجون اسمت توی مهد جدید بنویسه امیدوارم دوستهای خوبی پیدا کنی تادلنگرانی من کمتر بشه برات روز جمعه رفیتم خونه عمه جونت تهران تا با تنها بچه های فامیل پدری بازی کنی اما حس میکنم زیاد به دلت نچسبیده شما اصلا پسربچه های شلوق دوست نداری، سهراب پسر عمه جونتم که آخرشه........... چون دیدم به کوزه علاقه داری برات دوتا کوزه خریدم شما کلی ذوق کر...
7 اسفند 1391
1